پنجاه نفر… گفتنش آسان است گفتنش… پنجاه خانه بدون مرد شدن می دانی یعنی چی؟ خودتو فردا اگر کشته شوی کسی هست بالای سر زن و بچه هایت باشد؟ تو یک لقمه نان پیدا میکنی و سر سفرهات می بری. تو نباشی دختر و بچه های خردت چه کنند؟ بچه خودت می تواند دهقانی کند؟ می تواند مزدوری کند؟ برود شهر باربری کند؟ اصلا کو دهقانی؟ کو مزدوری؟ از وقتی آمدهاند همه جا را تخم ملخ زده. طاعون آمده. بلا آمده. اصلا تو نه. خود من. فردا خیال کردی مرا زنده می گذارند؟ آتش که به جنگل گرفت، تر و خشک را می سوزاند. دامن این خانه را هم می سوزاند. دامن من را… دامن قاسم را. من که فقط همین یک بچه را دارم. دخترها که رفتند پشت زندگیشان. یک همین قاسم مانده است برایم. حاضرم خودم کشته شوم ولی قاسم من نه… کاری که هر پدری باید بکند. این دنیا را چه کنم که بچهام را جلوی چشمان خودم بکشند؟ این دنیا را چه کنم وقتی همهی اهل قریهام را کشته باشند؟خانه های بیمرد، زنان بیشوهر، بچه های بی پدر، نتوانم از خانه خارج شوم از شرم و خجالت. بچه بزرگ کردهام که خوشیاش را ببینم. کالای دامادیاش را ببینم نه که با دست خودم کفنش کنم. در گور بخوابانمش
در گور بخوابانی جوانت را… چگونه زبانت می چرخد از گور خوابیدن بچهات بگویی حاجی؟ حقیقت است. مرگ در این قریه و در این اوضاع هیچ تعارف ندارد. آن هم وقتی که متصدیاش طالب باشد. وقتی همه جوانان را بکشند، جوان من را زنده می گذارند. مگر در قریه های دیگر زنده گذاشتهاند. تبر را به قصد ریشه به دست گرفتهاند
ـ:« تا صبح هر خانه عزاخانه شده است. دارند وصیت می کنند. یا پدر به بچه یا بچه به پدر. گفتم تا دیر نشده جوانان و زنان را فراری دهید انگار که کلاه جن را سوزانده باشند، سر هر راه و بی راه نفرهای طالب سبز شد. اجازه بیرون شدن را تا معلوم شدن تکلیف نفرشان نمی دهند… من غصه ی بچه های خرد خود را می خورم تو غصه ی اینکه تو کشته می شوی یا قاسم و بقیه که چند بچه جوان دارند غصه این را که فردا قرار است کدامشان کشته شوند. چندین نفر مرا گفتند بیا وصیت بنویس. دلم نشد. دلم نشد یعنی دلم نرفت. دستم نرفت. لعن و نفرین کردند برای چی ملا شده ای؟ ملا شده ای برای چنین روزی. یک وصیتی، یک دعا و توبه ای
ـ:« قصدشان چیز دیگری است. قصاص کردن همه اش بهانه است. ما یک نفر را ببریم شاید قبول کنند یا نکنند. اگر قبول کنند فعلا صبر می کنند. اگرنه به گپ خودشان عمل می کنند. شروع می کنند به کشتن. کوچه به کوچه. خانه به خانه. پدر را جلوی بچه و بچه را جلوی پدر. خوب که سیرخون شدند، آن وقت از آنجای خود فتوا می دهند که زن بیوه نباید بی شوهر بماند. زن شوهر مرده را غنیمت جنگی گفته بین خودشان تقسیم می کنند
هرکسی هم حرفی بزند به جرم مخالفت با شرعیات شان اعدام می شود. روزهای اول که برگشته بودند مگر خودت ندیدی؟ نشنیدی؟ نخواندی؟ نامه داده بودند به قوماندان¬های خودشان که هر منطقه باید لیست نوشته کند از دخترهای جوان و زنان بیوه.چرا؟ چون مجاهدین از خانه های خود دور بوده اند و هزار کوفت دیگر. دخترکان را پیش چشم پدر و مادرشان بردند یا نه به زور قنداق و تفنگ؟ دخترها از ترس میان لانه موش، لانه درست می کردند و پنهان می شدند. مثل سگ بو می کشیدند و پیدا می کردند. چقدر بردند دخترها را؟!چقدر بردند؟ حالا هم که فتوا داده¬اند کنیزی و غلامی در شریعت شان مشکلی ندارد. بچه ها و دخترها را کنیز و غلام گفته معلوم نیست که به کجای دنیا ببرند. کدام جای کویته؟ کدام جای پاکستان؟
آشوب پس از آشوب. لرزه پشت لرزه. آخر هم این دل است، نه سنگ. یک جایی می ترکد. زهره کفگ می شوی حاجی… تو را چه شده حاجی؟ دوباره چه یادت آمده؟ یاد آن روز افتادی که پیش شان بودی و کاغذ را در دست شان دیدی. خیال می کردند تو پشتون و اردو بلد نیستی اما خوب بلد هستی حاجی. از زبان مادری شان بهتر. یک عمر با آن ها در رفتار و گفتار بودی. وقتی نامه را خواندی، دلت از آسمان به زمین خشک محکم خورد. با بیل و کلنگ دلت و مغزت را شخم می زدند و از لایه لایه مغزت تمام حوادث مثل کرم بیرون می آمد.کس دیگری اگر جای تو بود، آنقدر که تو وجودت آتش گرفته بود، بی تابی نمی کرد. بی تابی نمی کرد چون دختر جوان در خانه نداشت اما تو آرام نشدی و آرام نماندی و کاغذ را پس دادی و برگشتی و گفتی نمی فهمی چه نوشته. در کوچه و از پشت هر در و کلکین هر دختر بچه ای به من سلام می داد، می خواستم داد بزنم بر سرش که برود خانه. می خواستم داد بزنم که فرار کن. دخترها را فراری دهید اما صدایم در نمی آمد. پاهایم راه خانه را گم کرده بود. سخت است زیر باران بروی و خیس نشوی. چشمانم تا دیدن قاسم دم در فقط توانست صبرکند. قاسم هم فهمید بلایی پشت بلای دیگر در راه است. قبل از اینکه مردم را باخبر کنم خودشان بلندگو به دست می چرخیدند و با خوشی نامه را می خواندند. خنده را می شد میان آن همه پشم دید. زنان دعا می کردند که کاش تنورشان خاموش می¬ماند و دختر نمی زاییدند. مگر در قریه های دیگر نمی بردند؟! به زور می بردند و پدر را ساکت نگه می داشتند به زور تفنگ. حالا هم که به خاطر تکلیف مجاهدشان دست نگه داشته اند. تکلیفش که معلوم بشود… خدایا
ملا همانطور که به پشتی تکیه داده است سرش را به دیوار می چسپاند و دستی به ریش هایش می کشد. :« ریشه گندیده درختشان از جای دیگری آب می خورد. سپرد به خدا امید به خدا هیچ کدام از این اتفاق ها نخواهد افتاد. باید امیدمان و توکل مان به خدا باشد
حاجی انگشتان دست راستش را مشت کرده و به کف دست چپ می کوبد:« جنگ پشت جنگ. خون پشت خون. یک روز عبدالرحمان… یک روز حفیظ الله… یک روز شوروی… یک روز طالب… یک روز آمریکا. تو فقط بگو گناه ما چیه ملا؟ عبدالرحمان شیعه و هزاره را نصف کرد، خدا نمی دید؟ چندهزار نفر را طالب در مزار و اطرافش کشت خدا خواب بود؟ آن همه کودک در مکتب سیدالشهدا کشته شدند. این همه کشتاری که بر سر مردم ما شد خدا چرا کاری نکرد؟ چرا کاری نمی کند؟
ملا از جایش بلند می شود. اول سایه اش بعد خودش. هر دو به سمت حاجی که پشت به طاقچه تکیه داده است، می روند. ریش های سفید و سیاه حالا در نور الکین رنگ می گیرند. از جایت بلند شده ای برای چه ملا؟ چه کارش داری؟ امروز اعصاب همه تان خراب است. دوست داشته از خدای خودش گلایه کند. دلش پر است
ـ:« بس کن حاجی. داری کفر می گویی. تو بزرگتر این مردم هستی. مردم منتظرند تو یک راه پیش پایشان بگذاری. نکن این کارها را . نگو این حرف ها را. من هم اندازه ی تو بی تابم. می بینی ساکت نشسته ام و گپ نمی زنم از بی خیالی من نیست. تو یک قاسم داری و غصه جانش را می خوری. من دوتا دختر جوان دارم در خانه. می فهمی؟ دوتا دختر جوان! گپ در حرص خوردن باشد صحرای برهوت قیامت است دل من داغ جوان سخت است اما داغ ناموس نمی شود که دخترت گیر یک عده آدم شپش زده، بی دین و بی مروت پشت کوهی بیافتد. آدم هایی که کارشان را به زور تفنگ و چیزشان پیش می برند. پس آرام باش
ملا دست به پشت کمر گره می کند و به سمت کلکین روی دیوار مقابل خودش می رود. پرده ی سفید را کنار می زند و چشم به تاریکی بیرون می دوزد. سکوت در اتاق جای خود را می اندازد و شعله در فکر فرو رفته است. ملا آب گلویش را قورت می دهد و لبش را زیر دندان های بالایی می جود :« دخترهای قریه تصمیم گرفته اند اگر خدای ناکرده بالای سر ما اتفاقی بیافتد یک جا جمع شوند و مثل دخترهای ارزگان نگذارند یک پر شالشان تا وقتی زنده هستند به دست این نجس ها بخورد. اگر در خودخوری و گلایه کردن باشد من از تو محق ترم. چشم امید این مردم اول به خدا و بعد به من و توست که کاری کنیم
ـ:« امید مردم به ما است که چه کنیم؟ داغی گلوله شان را روی سینه ات حس نمی کنی؟… من احساس می کنم. چه قاسم را بزنند… چه من را. او را بکشند من را کشه اند
ـ:« چه کاری می توانستیم بکنیم که نکردیم؟ خواستیم که زنان و جوانان را فراری بدهیم که راهها را بستند. خواستیم دیه بدهیم هر چقدر که شد که قبول نکردند. یعنی یک جنازهی آنها بیشتر از دو گاو میارزید؟ به خدا که به اندازهی یک پشکل هم نمیارزید. بجنگیم؟ با چی بجنگیم؟ اول آمدن آمریکا، رهبران ما خود را گم کردند. نه عقلی… نه تدبیری…نه درایتی… از روی دین و دیانت و سادگی هرچی سلاح بود تحویل دادیم که چی؟ مردم ما آمادهی صلح اند. از جنگ خسته شدهاند. فقط خود را شیرین کردند که یک وقت منصب شان و جایشان به لرزه نیوفتد. این شد عاقبت ما که برای دفاع از خودمان دست مان خالی باشد ولی دست تا خشتک دشمن مان از سلاح پر. خیلی عاجز که ماندند خود را منفجر می کنند. هر چیزی که از آمریکایی ها مانده جهاز ننهی خود گفته گرفتند. ما چه کاری می توانیم بکنیم؟ اینها راحت فردا همهی ما را می کشند. آن وقت با خیال راحت دو گاو که چیزی نیست همه قریه
را می گیرند. همهی خانه ها را… همه ی زمین ها را… دانه دانه همه ی وسایل خانه ها را. خدا خودش کمک مان می کند. باید کمکمان کند
به حرف های حاجی فکر می کنی… یک روز عبدالرحمان…یک روز حفیظ الله… شوروی… بد بیراه نمی گوید. جنگ پشت جنگ… درد پشت درد… همه ی این ها را ولی از ذهنت پاک می کنی. سعی می کنی آرام باشی و به خدا توکل کنی اما باز چرا بدنت می لرزد ملا؟ با این سخنرانی که کردی مانند رهبران که خوب بلدند مردم را آرام کنند یا سر خروش بیاورند، حاجی را آرام کردی… ببین دیگر حرفی نمی زند. نگاهت هم نمی کند. چه فایده که آتش از درونم زبانه می کشد. سر تا پایم می سوزد. وای از نازگل من… وای زیبا گلم. خدایا ما را از دست این قوم یاجوج و ماجوج خلاصی بده
شعله الکین خود را به تقدیر سپرده. تا وقتی که جان دارد می سوزد و می سوزد. بیرون از این اتاق، گویا دنیا دیگری در حال حیات است. سکوت است و سکوت و گهگاهی صدای سگی که با هم نوعانش در گپ و گفت است. از اتفاقی که افتاده از اتفاقی که می خواهد بیافتد یا در طلب چیزی جدالی برپا کرده اند و یا با دیدن غریبه ای صاحبش را خبردار می کند. سایه حاجی دست در جیب می کند و قوطی نسوار را درمی آورد. شیشه های رنگی قوطی زیر این نور جلایی پیدا کرده. نسوار را با پهلوی در قوطی روی کف دست خالی می کنی. بویش پیچیده در اتاق و دماغت. آن رنگ همیشگی را در آن نمی بینی. لب هایت را آماده می کنی برای جاساز کردنش. چرا دستت را برمی گردانی؟ چرا نمی کشی تا این رنج ها را کمتر بکشی؟ این زهر را کنار این زجر نمی کشم. کشیدن هم از خود دل خوش می خواهد
ملا هم دل می کند از تاریکی دیدن و دوباره سر جایش می نشیند و تسبیح را درمی آورد و لب می جنباند. حاجی نسوار دست نخورده اش را به قوطی نسوار سرازیر می کند و کف دستش را با روی فرش پاک. قوطی را در دستانش می چرخاند. وسط قوطی آیینه گرد کوچکی است که گهگاه ریشش را داخلش مرتب می کند
عجب شبی شده است امشب. حتی گربه ها هم از خانه دل بیرون آمدن ندارند، اگر خانه ای داشته باشند. یا اینکه آن ها راه گریز را بلد بوده اند و گاه گریخته اند. خوبی بی خانه بودن همین است که هروقت خواستی می روی، چیزی نداری که به آن دل ببندی. نه خانه و زمینی و نه چمدان پر از دلاری
ملا نفس عمیقی بیرون می دهد و لب از جنباندن برمی دارد و چشم هایش را می بندد. در هر فکری که هستی فقط دوست داری امشب صبح نشود ملا
.کاش می شد زمان را نگه داشت
آن وقت چه می کردی؟
.آن وقت، وقت داشتیم کاری بکنیم
چه کار می کردی آن وقت؟
.نمی دانم
پس چه فرقی می کرد بین حالا و آن وقت؟ وقتی نمی دانید چه کاری می خواهید و می خواستید بکنید؟
Fifty Men
“Fifty men… it’s easy to say… fifty widowed families, without their men, do you know what it means? If you are killed tomorrow, is there anyone who will be responsible for your wife and children? You are their breadwinner. What will your little daughters and sons do without you? Can your son work on a farm? Can he be a hireling? can he be a porter in the city? “Being a peasant or a hireling?!” in your dreams. Ever since they came, calamities, famine, and maladies are spreading everywhere. Not you, me, myself. Do you think that they will let me go tomorrow? what’s sauce for the goose is sauce for the gander. This calamity will seize me – will seize Qasem, He is my only child, all my daughters are married. I have only him. I am ready to be killed myself, but not my Qasem… What every father should do. What should I do in this world if they kill my child in front of my eyes? What should I do in this world when all the people of my village have been killed? Houses without men, women without husbands, children without fathers, I can’t leave the house out of shame. I have raised a child to see his happiness. I want to see him in a groom suite, not to wrap him in a shroud with my own hands and bury him.”
“Burying your son… How can you talk about your son’s death?”
“It’s an inevitable truth. Death in this village is damn straightforward; especially when his master is Talib. Once they have killed all the youth; they won’t let my son go. Have they left others like him to go, in other villages? Their axe lies ready at the roots.”
“By morning, every house is in mourning. everybody is making a will. Either father or children. I told them to send the young men and women away before it was too late, but on every route, a Talib appeared as if we were speaking of the devil. They let nobody leave the village until they sort all the corpse-related things out… I am sad for my little children. you are worried about whether they will kill you or Qasem? and others who have more than one son, are worried about Which of them is going to be killed tomorrow. people told me to write a will. I didn’t feel like it. I wouldn’t like to do so. I wouldn’t want to. They cursed me for being a mullah because I had to be ready for such a day. for a testament, a prayer, and repentance.”
“They have other intentions. Revenge is just an excuse. We present one person to them. If they accept, they will wait for now. If not, they will carry out what they have said. They will start killing, going door to door. Fathers in front of their children and children in front of their fathers. Once they slake their thirst for blood, they will then talk out of their ass and issue a fatwa that widows are spoils of war and should be divided among us. Anyone who protests will be executed for opposing Sharia. In the early days when they returned, did you not see? Did you not hear? Did you not read? They had ordered their commanders to compile a list of young girls and widows in each region. Why? Because the Mujahidin have been away from their homes and other bullshit.”
“They took the girls from their parents by force and with guns. The girls had hidden even in mouse holes, but they sniffed them out like dogs and found them. How many girls did they take with them? They have even issued a fatwa, declaring that having bondmen and bondwomen is legal according to their Shari’ah. Girls and boys – doomed to become slaves, taken away to unknown locations, perhaps somewhere in Quetta or elsewhere in Pakistan and they would do to them?”
Chaos after chaos, trembling after trembling. This is not the heart of stone; it will eventually break. You’re frightened to death, Haji… What’s wrong with you, Haji? What did you remember this time? You recalled the day when you were there and saw the paper in their hands. They thought you didn’t know Pashto and Urdu, but you know them well, Haji. Better than them speaking their mother tongue. You have been with them for a lifetime. When you read the letter, your heart sank. It felt as if someone was plowing through your heart and brain, and all the memories, like worms, were emerging from the depths of your mind. If anyone were in your shoes, they wouldn’t be as impatient as you were, especially since you didn’t have a daughter. However, it felt as if you were on fire. You were not calm when you returned the paper and came back home. You had said that you did not understand what was written. In the street and at every doorstep, you wanted to yell at every little girl who greeted you, telling them to go home, to run away. you wanted to ask people to make the girls run away, but they couldn’t hear you. Your feet felt lost on the way home. Like a cloud that could not rain, you were choked with tears. But your eyes could only wait until seeing Qasem at the door. Qasem also understood that another disaster was imminent. Before you could inform the people, they were joyfully playing the loudspeaker and reading the letter. You could see the laughter hiding behind their bushy beards. Women regretted not being childless and giving birth to the girls. Didn’t they take girls with them from other villages?”
They took them forcefully and silenced their fathers with guns. Now they do nothing because their soldier has died. When all these things are sorted out… Oh God!”
his head to the wall and touches his beard: “The rotten roots of their tree get water from somewhere else. Leave it to God, and hope to God that none of these things will happen. Our hope and trust should be in God.
Haji fisted the fingers of his right hand and hit the palm of his left hand: “War after war.” blood after blood One day, Abdul Rahman… one day, Hafizullah and Taraki… one day, the Soviet Union… one day, Talib… one day, USA. Just tell me what is our sin Mullah? when Abdul Rahman massacred Hazaras, God was not there? When Talib killed thousands of Hazaras around his grave, was God asleep? what about those children who were killed in Seyed al-Shohda or Abdul Rahim school? All these happened to our people, why didn’t God do anything? Why doesn’t he do anything?
Mullah stood up. First his shadow, then himself, both of them went towards Haji who was leaning on the ledge. His salt and pepper beard is now colored in the lantern light.
Why did you stand up, Mullah? what do you have to do with him? it is not his fault. You are all nervous today. He felt like complaining of his God. His heart is heavy. What do you want to do with him?
“Stop it. You are blaspheming, Haji. You are the elder of these people. People are asking for your guidance. Stop doing such things. Don’t say such words. I am as impatient as you. Silence is not because of my inconsideration. You only have Qasem and you grieve for his life, but I have two daughters at home. do you understand? Two young girls! when it comes to worry, my heart is heavy of it.
“It’s hard to lose a son, but it is a dishonor, to hand over your daughter to some lousy, irreligious, and immoral people who carry out their work by force of guns and money. So calm down.”
Mullah ties his hands behind his back and goes straight to the window in front of him. He pulls aside the white curtain and stares out into the darkness. The silence dominates the room and the flame is lost in thought. Mulla gulps down his spittle, chewing his lip: “The girls of the village have decided that if something happens to us, God forbid, they will gather together and like the girls of Uruzgan, will not let those impure men lay a finger on them for as long as they are alive. if it is about moping and complaining, I am more entitled than you to do so. These people’s hope and trust is first in God and then in you and me to do something.”
“What do people expect us to do? Don’t you feel their bullets in your chest?… well, I do. Whether they shoot Qasem or me. it’s like they have killed me.”
“What could we have done? We wanted to make the women and youths run away but they blocked the roads. We wanted to pay the blood money as much as possible, but they did not accept it. How much their soldier’s corpse is worth? By God, it is not worth even a piece of shit. If we fight, what should we fight with? When the US Army came, our leaders debased themselves. for no reason… with no plan and no tact… because of religiousness and naivety, they handed over all the weapons to the government and the foreigners, so what? Our people are ready for peace? They are tired of war? Since then our people have been militant. Our leaders only sucked up to them to keep their positions.”
“So that we are empty-handed to defend ourselves, but our enemy is armed to the teeth. and even when they are so helpless, they will commit a suicide attack. they took everything that was left of the Americans as if they were their father’s heritage. What can we do? They will easily kill us all tomorrow. They will easily take over not only two cows but the entire village, all the houses, all the lands, all the goods. God himself helps us. He has to help us.”
You think of Haji’s words… One day Abdul Rahman… One day Hafizullah and Taraki… One day the Soviet Union… he is not far wrong. War after war… pain after pain… but you clear your mind. You try to be calm and trust in God, but why is your body trembling? With this speech you gave, like leaders who know how to appease people or make them rage, you calmed Haji down… Look, he doesn’t say anything anymore. He doesn’t even look at you. What is the use? It’s like I’m still on fire, from head to toe. Oh! my Naz gul, Oh! my Ziba Gul. O God, save us from this people of Gog and Magog…
Lantern flame has entrusted itself to destiny. It burns as long as it lives. Outside this room, there is another world. The silence is dominating and occasionally a dog barks. it might be chatting with its fellows, informing the owner about what has happened or is going to happen, starting a fight to demand something, or seeing a stranger. Haji’s shadow searches his pocket
to take out Naswar!. The container gleamed under the light. He pours some Naswar into the palm of his hand. The smell fills the room, lingering in your nose. Yet, something seems different about its usual color. You are ready to stuff it inside your lower lip. But why do you reject it? Why don’t you take it to alleviate the suffering? I will not consume this poison to kill this pain. Taking Naswar also needs to be happy-go-lucky.
Mullah, tired of looking into darkness, gets back to sit and takes off the rosary and his lips start moving. Haji pours his untouched Naswar back into the container and wipes his palm with the carpet. He spins it in his hands. There is a small round mirror on the lid, in which he occasionally looks and styles his beard.
If you liked this story and would like to help more writers like this publish their work, please consider supporting our writers and artists by becoming a member HERE.
Translated from Persian by Zahra Zamani, Zahra is a dedicated translator who finds fulfilment in the quiet service of language bridging. she also a writer who has published some stories and achieved some literary ranks. Gratefully, she hold a Master’s degree in Translation Studies from University of Tehran, a journey that continues to enrich her. Born in Iran to Afghan parents, she cherish the diverse cultural influences that have shaped her perspective. Over time, she humbly focused on diverse translation projects, especially in literary and scientific realms, working with both English and French languages.
Khodadad Heydari is one of the members of the house of literature of Afghanistan, whose collection of stories "Nasur" and “The end of the night” has been published so far. خداداد حیدری یکی از اعضای خانه ادبیات افغانستان است که مجموعه داستان «ناسور و .«پایان شب» او تاکنون منتشر شده است